بایگانی برای موضوع "خاطره"

پيام بازرگاني

جمعه ۱۲ آذر ۱۳۸۹

بالاخره این صبا خانم ما را هم جو پیام های بازرگانی گرفت و این قدر اصرار کرد و مجبورمان کرد که یک اسباب بازی که در تلویزیون اینجا زیاد تبلیغ می شد را براش بخریم. چند باری تونستیم منصرفش کنیم ولی دیگه نشد و ما هم …

حرف احساسي

چهارشنبه ۱۰ آذر ۱۳۸۹

دیشب موقع خواب صبا به من گفت:
من که تو رو دوست دارم و تو هم که منو دوست داری، پس چرا می ری دانشگاه؟ (کمی اشک هم سرازیر شد)

تغيير زمان

دوشنبه ۸ آذر ۱۳۸۹

پس از مدت ها بی خبری:
چند روز پیش صبا برای اینکه بتونه مطابق برنامه روزانه تلویزیون نگاه کنه، عقربه های ساعت رومیزی را با تلاش خودش دستکاری کرد و اعلام کرد که وقت مشاهده تلویزیون است!
امروز هم که با مادربزرگش تنهاش گذاشتیم و دانشگاه اومدیم تلفنی به من میگه:
Let’s go to drive a car
که البته […]

مسافرت به جوهور

یکشنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۸

تعطیلی آخر این هفته تصمیم گرفتیم بریم جوهور. اینطوری هم خستگی مون در می رفت و هم صبا به قول خودش خاله آیدا و عمو پویا را می دید و کلی خوشحال می شد. جمعه عصر از کوالالامپور به سمت جوهور حرکت کردیم. جوهور در قسمت جنوبی کوالالامپور به فاصله ۳۸۶ کیلومتری آن قرار […]

ترافيک

شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۸۸

شنبه ها معمولا صبا از ساعت ۸ تا ۱۲:۳۰ مهد می رود چون اینجا شنبه جزء تعطیلی هست بنابراین فقط تا ظهر بچه ها را نگهداری می کنند. من و پدر صبا هم شنبه ها کلاس داریم. این هفته مثل همیشه صبا را ساعت ۸ بردیم مهد و راهی دانشگاه شدیم. به یک بزرگراه اصلی […]

تغيير مهد کودک

چهارشنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۸

پس از برگشت از ایران بهترین فرصت برای تغییر مهد صبا بود، چون مدتی از دوستانش دور شده بود و شروع جدید میتونست در یک مهد جدید باشد. البته هدف اصلی این بود که صبا رو به یک مهد نزدیک دانشگاه ببرم تا بیشتر پیشش باشم. بعد از جستجو در اینترنت و پرس و جو […]

ايران ۱۳۸۸

جمعه ۱ خرداد ۱۳۸۸

اولین باری که  از ایران خارج می شدیم من اینقدر کوچولو بودم که پدر بزرگ، مادر بزرگ، خاله، عمو، دایی و عمه را خوب نمی شناختم و چون نمی تونستم حرف بزنم نمی تونستم افراد مورد علاقمو صدا کنم. ولی ایندفعه که رفتم دیگه همه چی فرق کرده بود. همه رو کم کم شناختم و […]

عممموو (پويا)

شنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۸۸

بالاخره بعد از حدود ۹ ماه، ديروز اومدم ايران. البته هنوز ساعت بيولوژي بدنم مطابق ساعت مالزي است و امروز به ساعت هميشگي (ساعت ۶ و نيم) از خواب بيدار شدم.
وقتي ما تو هواپيما بوديم، عممموو (عمو پويا) برام (در پست قبلي) اين نامه را نوشته بود:
سلام صباخی
اگر یادت بیاد (اگه البته میدونم نمیاد) ما […]

اولین نوروز دور از وطن ۱۳۸۸

شنبه ۱ فروردین ۱۳۸۸

سال نو مبارک. امسال اولین باری بود که سال را دور از وطن و بقیه اعضای خانواده تحویل کردیم. سال تحویل به وقت اینجا ساعت ۱۹ و ۴۳ دقیقه بود.
بعد از پذیرش گرفتن من در دانشگاه University of Malaya و مشخص شدن اینکه مدت طولانی در کوالالامپور خواهیم ماند، خونه را هم عوض کردیم و […]

سفر پنانگ (Penang)

جمعه ۲۲ آذر ۱۳۸۷

شنيده بودم هر چي بچه بزرگتر مي‌شه مراقبت از اون سخت‌تر مي‌شه ولي فکر نمي کردم اينقدر سخت. صبا ديگه کاملا مي‌تونه مستقل راه بره و يک نفر را لازم داره که دنبالش باشه که کار خطرناکي انجام نده. هر چه که مي گذره کارهاي خودم هم بيشتر مي شه  ولي سعي مي کنم  اصلا […]