عممموو (پويا)

نوشته شده در شنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۸۸ توسط صبا

بالاخره بعد از حدود ۹ ماه، ديروز اومدم ايران. البته هنوز ساعت بيولوژي بدنم مطابق ساعت مالزي است و امروز به ساعت هميشگي (ساعت ۶ و نيم) از خواب بيدار شدم.

وقتي ما تو هواپيما بوديم، عممموو (عمو پويا) برام (در پست قبلي) اين نامه را نوشته بود:

سلام صباخی
اگر یادت بیاد (اگه البته میدونم نمیاد) ما همه با هم نه ماه پیش اومدیم به یک مسافرت طولانی. به یک جایی به نام مالزی که همیشه تابستونه. از اون موقع تو خیلی فرق کردی. روز اول درسته که فکرت مثل همه ما کار می کرد ولی نمی تونستی خواسته هات رو بیان کنی چون نه بلد بودی چیزی بگی و نه بلد بودی حرکت کنی و بری طرف چیزی که میخواهی. پس همش گریه میکردی تا بقیه بفهند خواسته ای داری و شانسی بفهمند که اون چیه.
اما الان دیگه اونجوری نیستی می تونی خواسته ات رو بگی. میدونی که حق گرفتنی است و نه دادنی بنابراین به جای ناله کردن، سعی می کنی با قدرت اونو به دست بیاری و کم کم داری میفهمی که بعضی جاها هم باید تسلیم بشی چون نمی تونی به خواسته ات برسی.
از این مدت هفت ماهش رو ما با هم زندگی کردیم و تو برای من یک دوست کوچولوی خیلی خوب بودی. من از اینکه با تو حرف میزنم و بازی می کنم خیلی خوشحال بودم و خیلی چیزها هم ازت یاد گرفتم. به خصوص اطلاعاتم در مورد اینکه با آدم های کوچیکی مثل تو چطور باید رفتار کرد، خیلی زیاد شد. وقتی تو از پیش ما رفتی (و البته چند روز بعدش هم ما برای یک ماه رفتیم ایران) من خیلی غصه خوردم و تو هم کمی گیج شده بودی، به خصوص وقتی به خونه ما که خونه قبلی خودتون بود میومدی.
تو دختر با استعدادی هستی مخصوصا توی کارهای ظریف فیزیکی. شاید بتونی بعد ها یک جراح خوب بشی. در هر حال خیلی چیزها مونده که باید یاد بگیری و از این نظر خیلی شبیه من (و بقیه آدما) هستی! همه ما باید خیلی چیزها یاد بگیریم.
الان که داری میری ایران من ناراحتم که چند وقتی تو رو نمی بینم. حدس میزنم که تو هم الان ناراحتی، البته نه برای دیدن من. بلکه برای این ناراحتی که توی هواپیمای ایران ایر جایی برای نشستن نداری و بهت یک تختخواب کوچیک دادن که اونهم خرابه و به جاری خودش متصل نمیشه (مثل موقع اومدن). تو هم حوصلت توی بغل مامان و بابات سر رفته و جات ناراحته و دلت میخواد توی هواپیما راه بری و با بقیه بچه ها بازی کنی ولی نمیشه!
صبر کن. اگه صبر کنی همه چیزا درست (و همه چیزایی که الان درستند خراب) میشه.

سلام عممموو

وقتي من با مامان و  بابام اومدم مالزي، از  همه ماماني‌ها و بابايي‌هام دور شدم. خيلي برام سخت بود، ولي خيلي زود دلتنگي‌هام رفع شد. چون درسته كه از اونا دور بودم، ولي يك عمو و خاله پيدا كردم كه خيلي دوستشون داشتم. عمو، من اولين بار مزه كاكائو را با شما فهميدم. شما هميشه به من به به مي داديد. يادتونه هر شب سر زده ميودم تو اتاقتون تا سهم كاكائو اون روزمو بگيرم. عمو جون شما به من خيلي چيزها ياد داديد. به من ياد داديد كه چطور روي ميز غذام بشينم وغذامو بخورم. هر موقع حوصله‌ام سر مي رفت منو مي‌برديد پارك. هر روز منو مي بردين تو بالكن تا من بيرونا رو نگاه كنم. با پيگيري شما بود كه من بالاخره راه رفتم. هنوز خيلي چيزهاست كه بايد ازتون ياد بگيرم. خيلي خيلي دوستون دارم.
راستي اين دفعه تو پلين Plane (هواپيما، كه اين دفعه براي اولين بار از نزديك ديدمش و حالا ديگه مي‌شناسمش) ديگه اصلا به من تخت ندادند و هرچند كه هواپيما تقريبا خالي بود و من مي تونستم روي چند صندلي به راحتي بخوابم، ولي چون يك بار منو گذاشتند و بيدار شدم، ديگه اون مدت كوتاهي هم كه خوابيدم روي پاي مامانم بودم.

شبا (نسخه صبا با زبان صبا)

نظر بدهید



counter
Motigo Webstats - Free web site statistics Personal homepage website counter Search Engine Optimization