حرف احساسي
نوشته شده در چهارشنبه ۱۰ آذر ۱۳۸۹ توسط پدر صبادیشب موقع خواب صبا به من گفت:
من که تو رو دوست دارم و تو هم که منو دوست داری، پس چرا می ری دانشگاه؟ (کمی اشک هم سرازیر شد)
دیشب موقع خواب صبا به من گفت:
من که تو رو دوست دارم و تو هم که منو دوست داری، پس چرا می ری دانشگاه؟ (کمی اشک هم سرازیر شد)
چهارشنبه ۱۰ آذر ۱۳۸۹ ساعت ۱۱:۰۲
دقیقا این جملات را به من هم گفت.
نمی دونم چرا براش اینطوری جا افتاده که ما وقتی میایم دانشگاه اونو دوسش نداریم
چهارشنبه ۱۰ آذر ۱۳۸۹ ساعت ۱۱:۳۷
جالبه که هر چقدر هم بهش می گیم که حتی اگر بریم دانشگاه بازم دوستش داریم، باور نمی کنه. میگه: نه!
سه شنبه ۷ دی ۱۳۸۹ ساعت ۱۵:۳۰
یک استنتاج منطقی ساده می کنه:
۱- وقتی کار بدی کرده بهش گفتید دوسش ندارید و موقتا تنهاش گذاشتید.
۲- وقتی میرید دانشگاه تنها میمونه و همون احساس را می کنه
۳- میدونه که رفتن دانشگاه یک کار اختیاری برای شماست یعنی اگر یک روز نخواهید بروید نمی روید. اما هنوز قدر تحلیل در بعد کلان را نداره که بفهمه شما نمی تونید اصلا دانشگاه نروید.
====================
نتیجه: وقتی میرید دانشگاه فکر می کنه دارید مجازاتش می کند.