عكسهاي ۱۶ تا ۱۹ روزگي
نوشته شده در شنبه ۲۶ خرداد ۱۳۸۶ توسط صبانگراني
نوشته شده در یکشنبه ۲۰ خرداد ۱۳۸۶ توسط پدر صبامدتي بود نگران وضعيت صبا بودم. البته هنوز هم نگران هستم.
اينكه آيا وضعيت تغذيه مناسبي داره يا نه؟
اينكه شنيدم نوزاد بايد روزي حدود ۲۰ ساعت بخوابه، ولي صبا خيلي كمتر از اين مي خوابه!
خلاصه از اين جور موارد.
البته خب توصيه بزرگترها خيلي خوب و مؤثر هست ولي به هر حال نمي شه خيلي هم بي تفاوت بود.
بيخوابيهاي شبانه غير از اينكه وضعيت طبيعي زندگي من و بدتر از من وضعيت مادرش را به هم ريخته، احساس مي كنم براي خود صبا هم خيلي مناسب نيست.
مطالب زيادي را در مورد نوزادان خوندم كه مهمترين مطالب را از سايت:
پروفسور سلطان زاده بخش دانستنيهاي پزشكي ديدم كه خانم رحيمزادگان، يكي از همكاران قديمي كه البته خودشون هم مادر فرزند خوشگل يك سالشون «كيانا» هستند برام فرستادند مطالعه كردم.
مشكلم سختيهاي مسير نيست، مشكل من نگرانيهاست. اين هم معلومه كه همه اين راه را رفتند ولي به هر حال فكر ميكنم همه اين نگرانيها را داشتند. قطعا پدر و مادر من هم همين مشكلات را براي خود من داشتند كه البته چون امكانات هم به اندازه الان نبوده، شايد بيشتر هم بوده.
البته شايد نگرانيها هم جزيي از مسير باشه كه بايد طي بشه.
۱۰ روزگى
نوشته شده در پنجشنبه ۱۷ خرداد ۱۳۸۶ توسط صباخواب
نوشته شده در چهارشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۸۶ توسط مادر صباسلام،
این اولین مطلبی است که در وبلاگ دخترم مینویسم.
من تا قبل از زایمان خیلی به خوابم حساس بودم. خلاصه بگم حتما باید به اندازه کافی و کامل میخوابیدم تا روز بعد انرژی داشته باشم.
ولی بعد از زایمان وضعیت تغییر کرده. مثل اینکه خدا انرژی دیگری بهم داده. چون مثلا در طول چند روز گذشته فقط شاید جمعا ۱۰ ساعت خوابیده باشم ولی خیلی مثل گذشتهها خسته و کلافه نیستم. امیدوارم خدا هر روز انرژی بیشتری به من بده.
ضمنا برای همه مادران شیرده هم یک توصیه دارم.
من برای شیردهی آسان در اینترنت جستجو کردم و پوشش شیردهی را پیدا کردم.
دوخت این پوشش شیردهی هم خیلی راحت است. من خودم با یک تکه پارچه ساده دوختم و خیلی راضی هستم. به نظرم خیلی به دردم خورد.
این هم پیوندهایی به سایتهایی که پیدا کردم:
پوشش شیردهی به شکل شال
آقای دکتر
نوشته شده در چهارشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۸۶ توسط صباالان با مامان و بابام رفته بودم پیش آقای دکتر.
دکتر معاینه کرد و گفت همه چیز خوبه. وقتی آقا دکتر معاینه میکرد هم بچه خوبی بودم و گریه نکردم.
وزنم هم تغییر نکرده.
آقای دکتر گفت سه تا واکسنی که باید میزدم را تو بیمارستان برام زدند. واکسنهای بعدی هم باید دو ماهگی بزنم.
برای اینکه شبها هم کمتر گریه کنم دکتر قطره دایمتیکون به من داد. بعدش هم به بابام گفت این قطره برای اینه که دلم کمتر درد بگیره!
حمام
نوشته شده در دوشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۸۶ توسط صباترخیص از بیمارستان
نوشته شده در دوشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۸۶ توسط صبابستری به دلیل زردی
نوشته شده در شنبه ۱۲ خرداد ۱۳۸۶ توسط صباامروز ظهر دکتر گفت من زردی دارم و به همین دلیل در بیمارستان بستری شدم.
راستی گروه خونی من هم O+ است.
عکس نمیشه نشون بدم! عیبه!