سفر پنانگ (Penang)
نوشته شده در جمعه ۲۲ آذر ۱۳۸۷ توسط مادر صباشنيده بودم هر چي بچه بزرگتر ميشه مراقبت از اون سختتر ميشه ولي فکر نمي کردم اينقدر سخت. صبا ديگه کاملا ميتونه مستقل راه بره و يک نفر را لازم داره که دنبالش باشه که کار خطرناکي انجام نده. هر چه که مي گذره کارهاي خودم هم بيشتر مي شه ولي سعي مي کنم اصلا بهشون فکر نکنم و فقط تمرکزم روي صبا باشه تا رابطه مادر و دختري قويتر بشه و حداقل چند ساعتي را که در روز با هميم بيشتر بهش خوش بگذره.
هر چي صبا بزرگتر ميشه مي فهمم که چقدر مامان و بابام برام زحمت کشيدن و البته حالا که ازشون دورم خيلي بيشتر.
يک مورد ديگر اينکه هميشه فکرمو مشغول مي کنه اينه که اميدوارم اينهمه دوري و سختي نتيجه خوبي براي هر سه تامون داشته باشه. درسته من ايران هم که بودم از پدر ومادرم دور بودم ولي اينجا دوري شون يک جور ديگه سخته.
اين مدتي که اينجا بوديم اصلا وقت نکرديم بگرديم ولي خوشبختانه هفته قبل با يک برنامه ريزي که از دو ماه قبل کرده بوديم تونستيم بريم يک شهر شمال کوالالامپور به نام پيننگ(Penang) که شهر خيلي قشنگي بود و جالبه چيزي که خيلي به چشم مي اومد تعداد اروپايي ها بود. خيلي بيشتر از کوالالامپور. شهر بيشتر سنتي بود. فکر کنم به همين دليل بود که خيلي استقبال شده بود.
يک معبد رفتيم به نام معبد ککلوکسي (Kek Lok Si Temple) و چيزي که براي من عجيب بود اينه که هنوز افرادي هستند که بت مي پرستند. يک باغ رفتيم به اسم باغ بوتانيک (Botanic Garden) يا باغ ميمونها که ميمونها در اون آزاد بودند. به صبا خيلي خوش گذشت. از ميمونها خيلي خوشش اومد. يک موزه اسباب بازي هم رفتيم که صبا خيلي خوشش نيومد چون اسباب بازي ها رو دوست داشت برداره و نمي تونست. پل ارتباطي جزيره و بخش اصلي را هم كه طولش ۱۳.۵ كيلومتر بود را هم ديديم. صبا ساحل را هم دوست داشت ولي برعکس استخر، دوست نداشت توي آب برود چون روز اول از يك موج بزرگ ترسيد. فقط کنار ساحل بازي مي کرد.
به هر حال مسافرت خوبي بود حداقل اينکه سه نفري روحيه مون خيلي عوض شد. چند تا از عکس ها را هم انتخاب کردم و اينجا گذاشتم.
سه شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۷ ساعت ۲:۰۶
خوشحالم که ازتون با خبر شدیم.
همین دیروز با یکی از دوستام تو مالزی صحبت می کردم و صحبت همین جزیره شد و ایشون توضیحاتی دادند.
آرزوی موفقیت همه اتون را دارم و تند تند ما را از شادی ها و موفقیت هاتون با خبر کنید.
در مورد بت پرست ها هم من آنجا نبودم که قضاوت کنم ولی همسر دوستم بودایی هست و من تازه بعد از سال ها متوجه شدم که انها بت ها را نمی پرستند و هر کدام آنها نماد یکی از خدایان است نه خود خدا.
خود آنها می دانند که این بت ها ساخته دست آنان است و توانایی ندارند ولی انها را نماد مثلا خدای عشق یا خدای روزی یا خدای باد و …. می دانند و باوردارند برای هر کدام از موضعات طبیعی خداوندی وجود دارد و مسئول رتق و فتق آن امور است و نماد آن را آن مجسمه می دانند، نه اینکه آن مجسمه خداست و ان را بپرستند
یکشنبه ۶ بهمن ۱۳۸۷ ساعت ۱:۱۹
خواستم تولد آقا هادی را اینجا هم تبریک کنم و برای همگیتون آرزوی موفقیت کنم
سه شنبه ۸ بهمن ۱۳۸۷ ساعت ۹:۰۶
ممنون بابت پیام تبریک.
پنجشنبه ۱۷ بهمن ۱۳۸۷ ساعت ۲:۳۶
ایندفعه هم تبریک بخاطر دانشگاه